رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 4


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به مرکز انواع عکس نوشته های عاشقانه و دلتنگی و ... خوش آمدید

آمار مطالب

:: کل مطالب : 525
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 162
:: باردید دیروز : 195
:: بازدید هفته : 368
:: بازدید ماه : 357
:: بازدید سال : 10953
:: بازدید کلی : 119163

RSS

Powered By
loxblog.Com

بزرگ ترین وبلاگ تفریحی

رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 4
چهار شنبه 1 مهر 1394 ساعت 16:53 | بازدید : 405 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

چرا منو انتخاب کردین ؟  ٦٤ چشم هایش را بست : ـ خدایا دست گذاشت رو سخت ترین سوال ! نفسش رابا زور بیرون فرستاد : ـ من شما رو انتخاب نکردم ، یعنی راستش تا حالا ندیده بودمتون یا اگر هم دیدم تصویري از شما تو ذهنم نبود ، من می خواستم ازدواج کنم و این کارو به مادرم سپردم ، نمیدونم یه جورایی قرعه به نام شما افتاد و خدمت رسیدیم . نرگس شکسته شکسته گفت : ـ شما ... چه جوري بگم ... شما حرف هایی که در مورد من میزنن نشنیدین ؟ حامد با تعجب گفت : ـ حرف ؟ چه حرفی ؟ نرگس چادرش را یکم کشید جلو ، ادامه داد : ـ خب در مورد چشمام دیگه ... حامد نذاشت نرگس حرفش را ادامه دهد : ـ اجازه بدین من با حرف بقیه قرار نیست زندگی کنم ، مگه قراره با چشم هاي شما زندگی کنم که برام مهم باشه ؟ بعدم شما خودتون اینجور فکر می کنید من که مشکلی تو شما ندیدم ، اگه قرار شد منو انتخاب کنید و جوابتون به من مثبت بود باید توجهی به حرف بقیه نکنید . با این حرف قند که سهل بود کوه عسل در دل نرگس آب شد ، همه نگرانی هایش پرید . حامد ادامه داد : ـ خب شما از خودتون چیزي نمی گین ؟ این بار هم چشم هاي نرگس خندید هم صدایش . با خنده گفت : ـ چی بگم ؟ میشه شما سوال کنید ؟ حامد سرش را تکان داد : ـ خب کی هستین ؟ چی هستین ؟ اصلا تو این دنیاي به این بزرگی شما کجاش هستین ؟  ٦٥ نرگس لب هایش را با زبانش خیس کرد : ـ خب من 22 سالم ، پرستاري خوندم ... حامد پرید وسط حرفش : ـ من دیپلم دارم براتون مهم نیست ؟ ـ نمی خوام دروغ بگم قبلا یکی از ملاك هام داشتن تحصیلات بالا بود اما حس می کنم طرز فکرم زیاد درست نبوده ، شخصیت آدم ها ربطی به تحصیلاتشون نداره ! حامد سرش را تکان داد : ـ خب ببخشید پریدم وسط صحبتتون ، ادامه بدین . نرگس ادامه داد : ـ یه خواهرو یه برادر دارم ، مثل شما عاشق خانوادم هستم ، چیزي که برام خیلی مهمه ، البته نمی خوام شعار بدم ،اینه که همیشه با کسی که دوسش دارم و اونم منو دوست داره رو بازي کنم ، از دورو بودن بدم میاد . شاید حرفام شبیه شعار دادن باشه چون بیشتر آدم ها همین حرفارو میزنند اما خب منم مثل یکی از همین آدم ها حتی اگه شعار هم باشه برام مهمه . حامد باز با خودش گفت : اي خدا دقیقا همینا که من توش می لنگم ،به سختی گفت : ـ خب دیگه چیا براتون مهمه ؟ کدوم اخلاقتونو دوست نداري ؟ اصلا چه جور دختري هستی ؟ نرگس داشت به جواب سوالی که ازش پرسیده شده بود فکر می کرد که حامد گفت : ـ انقدر سوالم سخته ؟ نرگس با خجالت گفت : ـ نه داشتم فکر می کردم بین چیزایی که برام مهمه کدومشون از همه مهمتره ... میدونید آدم ها وقتی می خوان از خودشون بگن چون در مرحله حرفه و به عمل نرسیده شاید شعار باشه حرفاشون ، شاید وقتی پاش بیافته حرفاشون یادشون بره ، من دختر خیلی احساساتی  ٦٦ هستم ، یه جورایی دختر حاضر جوابی نیستم وقتی کسی حرفی میزنه به قول معروف جواب تو آستینم ندارم ، از حرف آدم ها خیلی سریع ناراحت میشم مخصوصا اگه نیتشون هم خوب نباشه ، عادت به درد و دل کردن ندارم ، بیشتر به حرف بقیه گوش میدم تا خودم حرف بزنم ، تو زندگیم دنبال یه آرامش عمیق می گردم ، دنبال زندگی هستم که دلم نلرزه ، من نمی تونم بگم پول برام مهم نیست چرا مهمه ، یعنی اگه الان یه آدمی اومده بود خواستگاریم که وضع مالیش بد بود جواب من منفی بود ، چون درسته می تونم سختی بکشم اما آدم این کار براي دراز مدت نیستم ! نرگس یکم مکث کرد ،حامد با خودش گفت : ـ چه دختر ساده ایی ، چه صادقانه داره صحبت می کنه ! نا خودآگاه لبخند زد ، نرگس با دیدن لبخند حامد ادامه داد : ـ از ساده بودنم بدم میاد ، شاید یه جورایی خوب باشه اما خیلی ها از این اخلاقم به نفع خودشون استفاده کردن ، من خیلی راحت گریه می کنم ، دوست ندارم دلم می خواد یکم محکم تر بودم. دیگه چی پرسیدین ؟ پرسیدین چی برام مهمه ! راستش این که همسرم بهم وفادار باشه برام خیلی مهمه ، من نمی خوام هیچ وقت زوري باشم اما دلم نمی خواد هم زمان با من کسی تو دل همسر آیندم باشه ، دلم می خواد اگه همسرم یه زمانی منو نخواست ... نرگس نا خودآگاه بغض کرد ، یکم مکث کرد ، ادامه داد : ـ اگه یه زمانی منو نخواست بگه نمی خواد بعد از اینکه ازم جدا شد بره سراغ کسی که دوسش داره ، البته من اینجور دوست داشتنو قبول ندارم به نظرم کسی که اینکارو بکنه دوست داشتنو درست براي خودش تعریف نکرده . به نظر من دوست داشتن ، عاشق شدن ، کلمات مقدسی هستن ، دلم نمی خواد هیچ وقت باهاشون شوخی کنم ! نرگس یه نفس عمیق کشید ، با خنده گفت : ـ ببخشید فکر کنم خیلی حرف زدم .  ٦٧ حامد خیس عرق شده بود ، دست کرد جیبش ، دستمالی در آورد ، پیشانیش را پاك کرد . صداي درونش فریاد زد : ـ حامد تموم کن این بازي رو ! حامد ادامه نده ، حامد این دختر گفت احساساتیه ، گفت خیانت کردن براش اولویت اول ، نکن حامد ، نکن ! نرگس با دیدن چهره قرمز حامد نگران گفت : ـ ببخشید چیزي شده ؟ حالتون خوب نیست ؟ حامد قادر به حرف زدن نبود ،با خودش گفت : ـ نرگس نباید قربانی بشه اما ... اما پس زها چی ؟ زها چی میشه؟ پدرمو چیکار کنم ؟ زهارو چه جوري به بابا بگم ؟ صداي درونش همچنان فریاد میزد : حامد تمومش کن . به صداي درونش اخم کرد و گفت : ـ کاریه که شده الان دیگه نمی تونم پشیمون بشم حالا که این بازي شروع شده میرم جلو . حامد دستش را محکم کشید به صورتش : ـ خب نظرتون چیه ؟ پیشنهاد منو قبول می کنید ؟ فقط من نامزدي دوست ندارم اگه جوابتون مثبت بود دلم می خواد سریع عقد کنیم . نرگس با متانت جواب داد : ـ اجازه میدین یکم فکر کنم بعد خبر بدم ؟ حامد سرش را تکان داد : ـ پس منتظر خبرتون هستم . *** بخش 19: حامد در اتاق را باز کرد ، رفت داخل ، زیر لب پوفی گفت ،کتش را انداخت روي صندلی داخل اتاق ، بقیه هم همزمان با او وارد شدند ، اکرم چادرش را از سرش در آورد : ـ واي خسته شدیما ! آخ خدا مردم  ٦٨ زن چشم غره ایی به او رفت : ـ یه خواستگاري رفتن اینجور آه و ناله داره ؟ خوبه براي برادرت رفتیم خواستگاري ! مرد در حال نشستن گفت : ـ خب خانوم حق داره منم داغونم ، غر هم نزن چون الان حوصله هیچ کاري ندارم . حامد مات خانواده اش را نگاه کرد ، در حال بالا زدن آستین هایش رفت کنار پدرش نشست . مرد با دست زد به شانه حامد : ـ خب شادوماد نظرت چیه ؟ عروس خانومو پسندیدي ؟ مهربان تر ادامه داد : ـ نظرت چیه بابا ؟ قبل از اینکه حامد جواب دهد اعظم که تازه وارد اتاق شده بود گفت : ـ فعلا که نظر عروس خانوم مهمه ، باید منتظر بشیم ببینیم پسندیدنمون یا نه ! زن با عصبانیت گفت : ـ شما دوتا دختر معلوم هست چتونه ؟ شما ها وقتی اومدن خواستگاریتون همون موقع جواب دادین یا فکر کردین ؟ با چشمانش به اکرم اشاره کرد و گفت : ـ البته غیر از این خانوم که خودش از قبل پسندیده بود آخه پدر و مادر که نداشت ! وقتی کلمات آخر را می گفت نگاهش به پسر بود . اکرم گفت : ـ مادر من الان وقت گله کردن از من و اعظم نیست ! به شوهرش اشاره کرد : ـ زشته جلوي شوهرامون زن چشماشو درشت کرد : - اا شما زشت هم پس... مرد نذاشت ادامه دهد ،داد زد : ـ بسه دیگه یه کلام از این پسر سوال کردم .  ٦٩ رو کرد به حامد و گفت : ـ تا دوباره شروع نکردن بگو نظرت چیه بابا ! حامد زانوهایش را بغل کرد : ـ خب نمیدونم هر چی نظر شما و مامان ـ تو اول نظر خودتو بگو بعد ما . حامد با خودش گفت : خدایا آخه چی بگم ؟ دلش نمی خواست به چیزي فکر کند ، فقط دلش می خواست چشم هایش را ببندد و وقتی باز می کند همه مشکلاتش حل شده باشد .با نگاه هاي ملتمس مادرش را نگاه کرد ، زن رفت یه گوشه نشست ، رو به پسر گفت : ـ پدرت درست می گه مادر ، راحت حرفتو بزن ! بگو نظرت چیه ؟ حامد با خودش گفت : ـ راحت حرفمو بزنم ؟ آخه چه جوري ؟ مگه میذارین ؟ نظرمو که میدونی مادر من چرا می پرسی ! من و من کنان گفت : ـ خب من بدم نیومد ، به نظرم دختر خوبیه ، یعنی میشه بهش فکر کرد ـ آفرین پسرم خوشم میاد قوه تشخیص آدم هاي خوبو داري ، به نظر من ، هم دختر ، دختر خوبی بود ، هم خانواده اش . رو به همسرش گفت : ـ پدرش چقدر آدم محترمی بود ، با این جور خانواده ها وصلت کردن لیاقت می خواد اکرم با حرص گفت : ـ چه لیاقتی بابا ؟ مگه ما خودمون چمونه ؟ مرد با لبخند گفت : ـ چیزیمون نیست بابا ، منظور من اینه خانواده محترمی بودن زن گفت : من هم ازشون خوشم اومد ، هر دوتا دختر واقعا نجیب بودن اعظم با ناراحتی دست اکرم را گرفت ، با چشم به مادرش اشاره کرد :  ٧٠ ـ می ببینی اکرم حالا دختراشون نجیب بودن شوهر اکرم گفت : ـ شما دو تا خواهر چرا هر حرفی رو به خودتون می گیرین ؟ الان حرف سر ازدواج حامد حامد زیر لب گفت : یه کلمه هم از مادر عروس ! مرد گفت : ـ همه موافق این وصلت هستین ؟ کسی مشکلی نداره ؟ حامد بابا پس می خواي نرگس خانومو ؟ اکرم و اعظم چیزي نگفتند ، اعظم با چهره ایی که از درون حرص می خورد حامد را نگاه می کرد ، حامد یه نفس عمیق کشید : ـ جوابشون مثبت باشه من مشکلی ندارم . ـ خب پس مبارك ، باید منتظر بشیم ببینیم نظر اونا چیه ! شهین خانوم شیرینی نداریم ؟ ـ آخه شیرینیمون کجا بود ! ـ حالا شیرینی واقعی که نخواستیم یه چیز شیرین بیار کاممونو شیرین کنیم ، تک پسرم قراره داماد بشه ! حامد با خودش گفت : ـ آره داماد میشم اونم چه دامادي ! صداي درونش گفت : ـ آره داماد میشی اونم داماد قلابی ، کلک زدن خوبه ها حامد نه ؟ حامد کلافه بلند شد و رفت سمت حیاط ! *** بخش 20: زن رفت سمت رختخوابش ، تادست برد گره روسریش را باز کند حامد بدون در زدن آمد داخل اتاق ، دستش را گذاشت روي قلبش : - این چه مدل اومدنه ! مردم از ترس ! ببینم این اتاق در نداره ؟ بلد نیستی در بزنی ؟ خوش به حال من با این بچه بزرگ کردنم . حامد رفت جلو تر : ـ هیس مامان یواش تر ، چرا داد می زنی ؟ ببخشید حواسم نبود در بزنم ، می خواهی بخوابی مامان ؟ برگشت رختخواب را نگاه کرد ، رو به حامد گفت :  ٧١ ـ فکر کنم الان وقت خوابیدن نه بیدار شدن ! حامد کلافه گفت : ـ مامان چرا اذیت می کنی ؟ خوبه میدونی دل تو دلم نیستا ! داري می خوابی ؟ بدون توجه به حامد دراز کشید : ـ مشکل من نیست ، مشکله تو ! به من چه دل تو دلت نیست ، تو رفتی زن گرفتی توقع داري من دل تو دلم نباشه ! حامد زمزمه کرد : ـ لعنت به من که خودم کردم با ناراحتی گفت : ـ باشه مامان انقدر متلک نگو ، می خوام باهاتون صحبت کنم زن دستش را گذاشت زیر سرش : ـ الان بابات نمازش تموم میشه میاد نمیشه ، بذار خوابش برد حرف میزنیم ، 1 ساعت دیگه بیا توحیاط ،حالا هم برو بذار یه چرت بزنم . حامد بلند شد ، در حالی که دست می کشید پشت سرش رفت سمت حیاط و نشست لبه حوض . شروع کرد با خودش حرف زدن : ـ حالا تو این 1 ساعت چیکار کنم ؟ مامان چقدر راحت خوابید ! خودش جواب خودش را داد : ـ چرا راحت نخوابه ، مثل من که خراب کاري نکرده ! حامد دستش را محکم کشید به صورتش : ـ خدایا حالا چی کار کنم ؟ یعنی چی میشه ؟ الان دختر مردم داره به من فکر می کنه ، منی که متعلق به یه نفر دیگه هستم ، به حامدي فکر می کنه که بیشتر حرفاش دروغ بود . صداي درونش گفت : ـ کسی که جاي تو دروغ نگفت ، می خواستی نري خواستگاري ! نکنه با زور بردنت ؟ سر صداي درونش فریاد زد : با زور نبردنم اما مجبور بودم ! صدا دوباره گفت :  ٧٢ ـ مجبور بودي ؟ چرا مجبور بودي ؟ کلافه سرش را تکان داد : ـ خب مجبور بودم دیگه ، چه جوري به زها برسم ؟ تنها راهی که میشد به زها رسید همین راه بود ! صداي درونش گفت : ـ راحت ترین راه را انتخاب کردي ، یه راه کوتاه و شاید بدون دردسر ! شاکی گفت : ـ این راه بدون دردسره ؟ کجاش دردسر نداره ؟ تازه دردسر ها هنوز مونده ، تو راه ! خدایا چیکار کنم ؟ باز صداي درونش گفت : ـ انقدر خدا خدا نکن ، خودت این راهو انتخاب کردي حالا هی می گی خدا خدا ! بلند شد ، شروع کرد راه رفتن : ـ یعنی آخر این بازي چی میشه ؟ یعنی این بازي برنده و بازنده داره ؟ نه .. نه ... من نمی خوام این بازي بازنده داشته باشه ! دوباره برگشت کنار حوض ، شیر آب را باز کرد و صورتش را شست . زن رفت سمت حامد : ـ داري با خودت چیکار می کنی پسر ؟ حامد با صورت خیس برگشت و مات مادرش را نگاه کرد . زن گوشه چادرش را گرفت سمت او : ـ بیا با این صورتتو خشک کن . حامد گوشه چادر را گرفت و صورتش را خشک کرد . ـ دوساعته دارم از پشت پنجره نگات می کنم ، چرا اینجوري می کنی با خودت ؟ دیونه میشیا ! ـ بابا خوابید ؟ ـ آره انقدر خسته بود تا سرشو گذاشت خرو پفش رفت هوا ، بیا بریم رو تخت بشینیم ، می خواي برم برات یه پتو بیارم ؟ سرما نخوري ؟ حامد کلافه رفت سمت تخت : ـ نمی خوام ، دیونه دارم میشم مامان بیا بگو باید چیکار کنیم ! ـ چی رو چیکار کنی ؟ داریم طبق برنامه من میریم جلو دیگه !  ٧٣ حامد دست کرد داخل موهایش : ـ خب مادر من این برنامه شما برنامه بعدیش چیه ؟ ـ گفتم که یواش یواش می گم ، الان باید منتظر بشیم ببینیم جوابشون مثبت یا نه که من بعید میدونم جوابشون منفی باشه . ـ کی جواب میدن ؟ زن پاهایش را دراز کرد ، چهره اش از درد درهم رفت ، زیر لب آهسته گفت : ـ از صبح 2 تا پتو شستم ، پاهام دیگه جون نداره ... آخ خدا پام ! ادامه داد : ـ مگه نشنیدي ؟ 1 هفته وقت خواستن ، ولی من پس فردا تماس می گیرم می پرسم ـ فکر نکنن عجله داریم ؟ ـ خب داریم دیگه ! مگه نداریم ؟ بعدم اینجوري بهتره ، بذار فکر کنن ما هم خیلی مشتاقیم ـ مامان دلم نمیاد ، یه جور بدیم ، دختره گناه داره ! امروز می گفت خیانت نکردن براش خیلی مهمه ، مامان درست نیست آرزوهاي این دخترو بر باد بدم ! زن کلافه گفت : ـ کدوم آرزوشو برباد میدي ؟ مگه تو چته ؟ باید از خداش باشه شوهر به خوبی تو داشته باشه . ـ مامان موضوع خوب بودن من نیست ! من دارم با دروغ میرم جلو زن عصبانی خم شد سمت حامد چشم هایش را درشت کرد : ـ خب با دروغ نرو جلو ! ببینم چه جوري باباتو راضی می کنی ؟ اصلا چه جوري می خواي به ... اسم زنت چی بود ؟ حامد زمزمه کرد : ـ زها سرش را تکان داد : ـ آهان همین زها ! چه جوري می خواي بهش برسی ؟ مگه نمی گی دوسش داري ؟ ـ چرا خیلی هم دوسش دارم !  ٧٤ با دست زد به پاي حامد : ـ اصلا نقشه هاي منو بیخیال ، همه حرف هاي تو درست ، بگو ببینم چه جوري می خواي به زها خانوم برسی ؟ حامد کلافه گفت : ـ مامان دوباره که بر گشتی سر خط ! من اگه میدونستم که از شما کمک نمی خواستم ! من اگه میدونستم چه جوري بابا رو راضی کنم خب می کردم ! زن پیروز گفت : ـ آهان حالا شد ، پس دیدي خودت هم نمیدونی ، ببین حامد ما این بازي رو شروع کردیم ، نه جا بزن ، نه شک بیار ، مطمئن باش من به ضرر پسرم کاري نمی کنم ، کاري نکن آخر این بازي بد تموم بشه ، می فهمی چی می گم ؟تو فعلا زهارو فراموش کن ، ببین تو الان باید به نرگس فکر کنی ، باید دل اونو بدست بیاري ، وقتی یاد زها باشی نمی تونی با نرگس درست رفتار کنی ، فعلا زهارو بذار گوشه قلبت ، نذار هی تو دلت سرك بکشه ، تو به وقتش به زها میرسی . حامد غمگین نگاهش کرد : ـ به خدا سخته مامان ، خیلی سخته ـ میدونم مادر ، می فهمم ، باور کن من هم سنگ دل نیستم اما الان پسرم از همه چی برام مهم تره ! تو یکم تحمل کن ، این روزا هم می گذره !حامد دست کشید به صورتش : ـ خب الان زهارو چیکار کنم ؟ بهش فعلا نگم ؟ کی بگم ؟ اصلا چی بگم ؟ ـ قرار شد فعلا چیزي نگی دیگه ، بذار جواب بدن اگه جوابشون مثبت بود هر چه زودتر عقد کنید وقتی عقد کردي اون موقع به زها بگو ، تو کار انجام شده بذارش . حامد شاکی گفت :  ٧٥ ـ نمیشه مادر من ، نمیشه ! اون باید بدونه ، اصلا شاید راضی نباشه زن عصبانی دستش را آورد بالا : ـ گیرم راضی نباشه ، مگه مهمه ؟ راضی نبود می خواي چیکار کنی ؟ بري به بابات بگی ؟ هان ؟ د بگو دیگه ؟ می خواي چیکار کنی ؟ اگه به نظر دادن زها بود که قبل رفتن خواستگاري نظرشو می پرسیدي ! وقتی عقد کردین بهت می گم چه جوري بهش بگو . *** بخش 21 : نرگس رفت کنار مادرش که در حال چایی ریختن بود ایستاد : ـ ببخشید مامان باید زود تر بیدار میشدم کمکتون می کردم ، من چیکار کنم ؟ چی ببرم سر سفره ؟ نادیا خندید : ـ عیبی نداره مادر گوشت تن خودتو نریز ، یه بار یکم بیشتر خوابیدي . سبد نان را گرفت سمت نرگس : ـ بیا این نون ها رو ببر خودت هم برو بشین ، من هم الان میام . ستاره آمد داخل آشپزخانه : ـ به به عروس خانوم ! صبح شما بخیر ، بابا بذار واقعی عروس بشی بعد اینجور با ناز از خواب بیدار شو . آهسته زد به بازوي نرگس : ـ خداروشکر جاییتون که درد نمی کنه ؟ نرگس زمزمه کرد : دختره بی ادب ! نادیا ناراحت گفت : ـ ستاره جون مادر ، من همه چی بردم ، با نرگس برین سر سفره من هم الان میام . سرش را برد نزدیک گوش ستاره : ـ اینجور صحبت نکن مادر ، خدارو خوش نمیاد . نرگس رفت سمت سفره ، با صدایی که با زور در می آمد سلام کرد ، تمام انرژیش را ستاره با حرفی که زد گرفته بود .  ٧٦ پدرش با سلام گفتن نرگس سرش را آورد بالا : ـ سلام دختر بابا ، بیا کنار خودم بشین کارت دارم همه خانواده سر سفره نشسته بودند ، مرد رو به نرگس کرد : ـ دیشب نذاشتم کسی باهات صحبت کنه بابا ، خودم هم چیزي نگفتم ، خواستم بدون اینکه فشاري روت باشه فکر کنی . اینبار رو به جمع گفت : ـ حالا بعد صبحانه می خوام با همه شما صحبت کنم . بعد از صبحانه همه منتظر نگاه می کردند ، نادیا گفت : ـ آقا منصور همه منتظر شما هستن مرد بچه هایش را نگاه کرد : ـ چرا همه اینجوري منو نگاه می کنید ؟ چیزي نمی خوام بگم که ! مگه هنوز اخلاق من دستتون نیومده ؟ میدونید دیگه من وقتی می خوام تصمیمی بگیرم همه کسایی که نظرشون مهمه رو جمع می کنم ، پس چرا انقدر چهره هاتون سوالیه ؟ مرد تک تک اعضا خانواده اش را نگاه کرد : نمیدونم پدر خوبی بودم یا نه ، نمیدونم در حقتون پدري کردم یا نه ! نمیدونم ازم کینه به دل دارین یا نه . رو به همسرش کرد : ـ نمیدونم شوهر خوبی بودم یا نه اما یه چیزي رو خوب میدونم ، اگه انقدر خانوادم برام مهمه براي اینه که نمی خوام کمبود هایی که خودم از جانب پدرم داشتم شما حس کنید .البته خدا رحمت کنه پدرمو اون هم پدر بدي نبود ،اما دروغ چرا یه چیزایی رو دلم مونده . از این حرفا که بگذریم الان وقت ازدواج کردن کوچیک ترین عضو این خانواده است ، من همیشه می گم ازدواج کردن شبیه هندوانه است ، خدا نکنه شانسمون هندوانه بدي دربیاد ! یکم مکث کرد :  ٧٧ ـ البته تلاشمونو می کنیم که هندوانه خوبی انتخاب کنیم ولی دیگه ....حالا دلم می خواد تک تک شما نظرتونو بگین . رو کرد به نرگس : ـ تو خودت تصمیم گیرنده اصلی هستی بابا اما شنیدن نظر جمع هم بد نیست ، حالا اولین نفر بگو نظرت چیه ؟ نرگس خیس عرق شد ، دستمالی از سفره برداشت ، تو دستش مشت کرد ، برد بالا ، پیشانیش را پاك کرد . پدرش گفت : ـ خجالت نداره بابا ، راحت نظرتو بگو ، خدا رو شکر غریبه هم که بینمون نیست . نرگس با متانت گفت : ـ خیلی برام عزیز هستین بابا ، براي من تا حالا هیچ وقت چیزي کم نذاشتین . ستاره خندید : ـ نرگس جون بابا منصور نظرتو خواستن ، الان که وقت چایی شیرین شدن نیست . نسرین عصبانی ستاره را نگاه کرد ، نرگس گفت : ـ من نمی خواستم خودمو شیرین کنم ، بابا اولش تو حرفاشون گفتن خواستم ... مرد با محبت دست نرگس را گرفت : ـ میدونم بابا ، من همه شما رو دوست دارم ، خدا به من دوتا دختر که نداده ... ستاره را نگاه کرد و ادامه داد : ـ من سه تا دختر دارم ، حالا دختر کوچیکه ، اصلا چایی شیرین بابا نظرتو بگو ! نرگس دست پدرش را فشرد : ـ من بدم نیومد ، یعنی به نظرم خانواده خوبی بودن ستاره دوباره گفت : ـ به نظر من که عالی بودن نسرین خشن نگاهش کرد : ـ ستاره جون هنوز نوبت نظر شما نشده ها ! مرد گفت :  ٧٨ ـ به همه چی فکر کردي ؟مطمئنی از انتخابت ؟ اجباري نداري براي ازدواج کردن ، هیچ وقت هم ازدواج نکنی بخواي پیش ما بمونی ما مشکلی نداریما ! نادیا شاکی گفت : ـ ااا آقا منصور این چه حرفیه ؟ چرا ازدواج نکنه ؟ دختر باید بره سر خونه و زندگی خودش مرد دست انداخت پشت نرگس : ـ میدونم خانوم ... میدونم ... نرگس خودش منظور منو فهمید ، من نمی خوام زوري ازدواج کنه ! رو به سیاوش و ستاره کرد : ـ خب نظر شما دو نفر چیه ؟ دیگه خانوادگی سوال می کنم سیاوش ستاره را نگاه کرد : ـ همونجور که خودتون قبل اومدنشون خواستین در موردشون تحقیق کردم ، به نظر خانواده خوبی میان . ستاره چشم هایش را خمار کرد : ـ فامیل من میشه بد باشن ؟ ستاره خواست بیشتر حرف بزند که مرد رو کرد به نسرین و همسرش : ـ خب شما نظرتون چیه ؟ موافقین ؟ همسر نسرین گفت : ـ راستش من نظر خاصی ندارم ، نرگس خانوم جاي خواهرمه امیدوارم هر تصمیمی می گیرن خوشبخت بشن. مرد لبخند زد و سرش را تکان داد ، نسرین گفت : ـ منم نظرم منفی نیست فقط نمی خوام نرگس به خاطر همون مشکلی که خودش فکر می کنه داره جواب مثبت بده . مرد سوالی نرگس را نگاه کرد ، نرگس گفت : ـ دروغه بگم به اون موضوع فکر نمی کنم اما می خوام این بار بهش فکر نکنم . با این حرف مادرش هم لبخند زد ، مرد گفت : ـ خب حالا نوبت منو نادیا خانومه که نظرمونو بدیم ، راستش من هم تا جایی که می تونستم و بلد بودم تحقیق کردم ، ما نظرمون مثبت  ٧٩ ، انشالا خوشبخت بشی دخترم . نادیا خندید : ـ پس تماس گرفتن بگم نظرمون مثبته ؟ نرگس لبخند زد و سرش را انداخت پایین . *** بخش 22: زن بچه را داد بغل اعظم : ـ بابا یه دقیقه این بچه رو بگیرین من به کارم برسم ، اگه گذاشتین یه تلفن بزنم ! اکرم گفت : ـ می گم مامان می خواي سیما رو بده ما بزرگش می کنیم این بچه که یا پیش من و اعظم یا در و همسایه ! شروع کرد خندیدن : ـ اصلا خودمونیم مامان شما که 3 تا بچه داشتی این آخري دیگه براي چی بود ؟ زن خواست جواب بدهد که حامد از اتاق بغل بلند گفت : ـ اکرم خانوم خودت براي چی همش اینجایی ؟ والا من ندیدم شما دوتا خواهر یه روز خونتون باشین ! اینبار اعظم که تا حالا ساکت بود خم شد سمت در باز اتاق بغل : ـ عزیز دردونه میشه بگی جوابت چه ربطی به حرف اکرم داشت ؟ حامد عصبانی گفت : ـ من عزیز دردونه ام ... زن داد زد : ـ بس کنید دیگه ! خستم کردین ! اصلا یادم رفت چیکار داشتم . اکرم تلفن را با دستش نشان داد و گفت : ـ با تلفن کار داشتی ، البته چه کاري نمیدونما ! ـ آهان یادم اومد ، می خواستم زنگ بزنم خونه آقاي آریا نژاد اکرم چشم هایش را ریز کرد : ـ آریا نژاد ؟ آریا نژاد کیه ؟  ٨٠ ـ دلم خوشه مادر شوهر ندارم اما نه انگار دارم اونم نه یکی دوتا ، د دختر آریا نژیاد کی می خواي باشه ؟ ما خواستگاري کی رفتیم ؟ اعظم مشغول بازي کردن با سیما گفت : ـ مامان جون چرا ناراحت میشی ؟ بنده خدا سوال کرد ، پس فامیلی نرگس خانوم آریا نژاده ! حالا براي چی می خواهین تماس بگیرین ؟ اکرم با خنده و لحنی که توش تمسخر بود رو به اعظم گفت : ـ اعظم جون لابد مامان می خواد بگه عروس خانوم بله دادن . حامد عصبانی از اتاق بغل آمد بیرون ، رفت سمت در و رو به مادرش گفت : ـ وقتی می گم به دخترات زیادي رو دادي نگو نه ! در را باز کرد و محکم پشت سرش بست . زن عصبانی گفت : ـ همینو می خواستین ؟ بعد هم تلفن را برداشت و تماس گرفت . حامد عصبانی داخل حیاط راه می رفت و با خودش حرف می زد : ـ بکش حقته ، الان به جاي این همه حرف شنیدن و فیلم بازي کردن باید می رفتی خواستگاري زها . این بار با غم گفت : ـ زها ، الان داري چیکاري می کنی ؟ میدونی همه این کارام براي رسیدن به تو ؟ صداي درونش گفت : ـ حامد کم فیلم بازي کن ، تو به خاطر زها قبول کردي بري خواستگاري ؟ یکم فکر کرد ، صداي درونش درست می گفت ؟ زمزمه کرد : نه درست نمی گه ! من به خاطر زها رفتم خواستگاري . رفت لبه حوض نشست ، دستش را کرد داخل آب و همینجور که با آب موج درست می کرد گفت : ـ برم بگم پشیمون شدم و این بازي رو تموم کنم ؟ اي خدا چرا انقدر استرس دارم ! زن در اتاق را باز کرد ، سرش را آورد بیرون ، بلند گفت : ـ حامد تو اونجایی ؟ بیا تو کارت دارم ! حامد در حال بلند شدن گفت :  ٨١ ـ چی شده ؟ زن پایش را گذاشت بیرون : ـ پس فردا بله برونت ، قرار شد بریم تاریخ عقد و عروسی هم بذاریم ! پاهاي حامد شل شد ، این حرف یعنی جواب خانواده عروس مثبت بوده ، با خودش گفت : ـ خدایا نه ! صداي درونش گفت : ـ مگه همینو نمی خواستی ؟ مگه نمی خواستی پدرشی ! مبارکه ، بیخیال دختر مردم ، اصلا مگه احساس اون دختر مهم بود برات ؟دیگه وقت پشیمون شدن هم نیست . زن با حرص گفت : ـ چرا ماتت برده ، نمی خواي بیاي بالا ؟ حامد کلافه راه رفته را برگشت : ـ بعدا میام *** بخش 23 : حامد دراز کشیده ، دستانش را زیر سرش گذاشته بود ، سه روز از دومین بار متاهل شدن او می گذشت و حالا نرگس همسر صیغه ایی او بود، قراربود روز بعد هم رسما عقد کنند . از بس فکرکرده بود حس می کرد سرش دارد منفجر می شود ، دلش می خواست می توانست باخیال راحت سیگار بکشد اما با حس بویایی قوي مادرش نمی توانست ، زمزمه کرد : کاش پیش زها بودم اگه الان اونجا بودم راحت ... باز یاد زها افتاد ، زهایی که به راحتی فراموشش کرده بود ، زهایی که قربانی حسش کرده بود ، آیا واقعا زها قربانی شده بود ؟ یا نرگس قربانی حماقت او شده بود ، با خودش زمزمه کرد: چرا بده مرد گریه کنه ؟ صداي درونش گفت : آخه مرد باید براي مشکل واقعی گریه  ٨٢ کنه نه مشکلی که خودش با دست خودش به وجود آورده . اعظم آهسته در اتاق را باز کرد ، آمد داخل : ـ داداش وقت داري باهات صحبت کنم ؟ حامد متعجب گفت : ـ در مورد چی ؟ چیزي شده ؟ اعظم نشست ، شروع کرد انگشت هاي دستش را شکستن ، کلافه گفت : ـ راستش امشب می خواستم برم خونمون ، یعنی از ظهر می خواستم برم ، اما ... اما موندم که باهات صحبت کنم . حامد نگران نشست : ـ تو هم شدي مامان یه حرفی می خواي بزنی آدمو جون به سر می کنی . اعظم پاهایش را جابه جا کرد : ـ آخه نمیدونم چه جوري بگم ، اصلا بگم یا نه ، عصر که رفته بودي با نرگس جون خرید یه دختره تماس گرفت . حامد آب دهانش را به سختی قورت داد ، رنگش پرید ، با لکنت گفت : ـ دختر ؟ بامن کار داشت ؟ کی بود ؟ با خودش گفت : ـ فقط تو را خدا نگو زها ، هر اسمی می گی بگو غیر زها اعظم که با دیدن چهره حامد شکش بیشتر شده بود گفت : ـ اسمش زها بود با گفتن اسم دختر حامد را نگاه کرد ، حامد دست برد ،یقه تیشرتش را کشید ، باز احساس خفگی می کرد . اعظم ادامه داد : ـ دوست دخترت بوده حامد ؟ حامد با این حرف یکم خیالش راحت شد ، بدون اینکه جواب سوال اعظم را بدهد گفت : ـ نگفت چیکار داره ؟ اعظم ابروهایش را برد بالا :  ٨٣ ـ گفت خواهر میثمه شریکت ، گفت میثم خواسته تماس بگیره چون خودش نمی تونسته ، گفت بگم باهاش تماس بگیري بگی کی برمی گردي بندر ! حامد با خودش گفت : ـ این حرف یعنی زها دلش خیلی تنگ شده که پی همه چی رو به تنش مالیده ، یعنی باهاش تماس بگیرم ، یعنی برم بندر . حامد خونسرد گفت : ـ آهان باشه ، باهاش تماس می گیرم اعظم حرکتی براي رفتن نکرد ، شروع کرد لب هایش رو خوردن دوباره گفت : ـ میدونی حامد نمیدونم چرا ما هیچ وقت باهم صمیمی نبودیم ، یعنی هیچ وقت نشده مثل یه خواهر و برادر واقعی باهم صحبت کنیم ، من و اکرم میونمون باهم خوبه و درد و دل می کنیم ، اما چه جوري بگم خیلی حسرت می خورم که چرا با برادرم صمیمی نیستم ، علتش چیه نمیدونم ، گاهی فکر می کنم مامان با محبت بیش از حدي که بهت داشته باعث شده ما یه جورایی ازت دور بشیم . اما داداش میدونی چقدر به عنوان خواهر بهت نیاز دارم ؟ میدونی وقتی قرار شد با یوسف ازدواج کنم چقدر دلم می خواست با یه مرد غیر بابا مشورت کنم ، میدونی چقدر با حسرت نگاهت کردم اما بهم توجهی نکردي ، البته تو مقصر نیستی ، منم مقصرم که قدم جلو نذاشتم . حامد غرق حرف هاي اعظم شده بود ، حس کرد اعظم دارد یه جورایی از دل او حرف میزند ، چهار زانو نشست ، فکرش را بلند به زبان آورد : ـ من خیلی سخت اعتراف می کنم ، میدونی حتی به خودم هم سخت اعتراف می کنم ! خندید ، ناراحت گفت : ـ خیلی بده آدم اینجوري باشه ، اگه تو این حرفارو نمی زدي شاید منم هیچ وقت نمی گفتم ، اما منم همیشه دلم می خواست با تو واکرم  ٨٤ صحبت کنم ، سیما هم که بحثش جدا ، بیشتر شبیه بچم تا خواهرم ... باز با این حرف چشمانش غمگین شد ، اعظم گفت : ـ چیزي شده داداش ؟ ـ نه یه لحظه یاد یه چیزي افتادم ، چی می گفتم ؟ آهان منم خیلی دلم می خواست باهاتون راحت حرف میزدم ، همه فکر می کنن مرد ها نباید درد و دل کنن یا حتی گریه کنن ولی من هم درد و دل دلم خواسته هم گاهی گریه کردن . منم نمیدونم کی مقصره و دنبالش هم نیستم چون فایده ایی نداره اما تو فکر می کنی من تنها نیستم ؟ من حتی یه دوست صمیمی ندارم ... این بار یاد زها افتاد و باز چشمانش رنگ غم به خود گرفت . اعظم دستش را گذاشت روي پاي حامد : ـ حامد تو یه چیزیت هست ، قسم می خورم یه چیزي داره زجرت میده ، مگه نمی گی تو هم دلت همیشه می خواسته با ما حرف بزنی ؟ هان ؟ بیا از حالا شروع کنیم من براي تو حرف میزنم تو براي من ، میدونی چقدر حرف براي گفتن دارم ؟ حامد نگران از حضور مادرش گفت : ـ مامان کجاست ؟ خونه نیست ؟ اعظم رفت عقب و به دیوار تکیه داد : ـ نه با سیما رفت خونه اکرم گفت شب هم می مونه اونجا با خنده گفت : انگار نه انگار فردا عقد پسرشه حامد پوزخند زد : ـ عقد ! تو نمی ري ؟ اعظم اخم کرد ، به شوخی گفت : ـ منظورت اینه برم ؟ حامد هم مثل اعظم به دیوار تکیه داد و زانوهایش را جمع کرد بغلش :  ٨٥ ـ نه منظورم این نبود ، گفتم حرف نزنیم دیرت بشه ـ نه یوسفم میاد اینجا ، حامد نمی خواي بگی این دختره کی بود ؟ ـ گفتم دیگه خواهر میثمه اعظم زل به چشم هاي حامد : ـ نه حامد اون دختر فقط خواهر شریکت نیست ، یه چیزي بیشتره حامد کلافه گفت : ـ یعنی چی؟ منظورت چیه ؟ اصلا نمی فهمم ! ـ منظوري ندارم ، ببین تو حامد همیشگی نیستی ، یعنی چه جوري بگم یه چیزي این وسط درست نیست ، یه جاي کار می لنگه ، نمی تونم بگم همه مرد ها اما بیشتر مرد ها وقتی می خوان ازدواج کنن خوشحالن ، وقتی بله می گیرن خوشحال میشن ، اونایی هم که خوشحال نمیشن یه علتی داره . تو خودت میدونی ازدواج تو آرزوي هر کسی نبود آرزوي مامان بود تو هم که جونتو مامان ، پس باید وقتی قرار میشه ازدواج کنی خوشحال باشی مخصوصا که اون دختر هم مورد پسند مامان باشه . به این قسمت حرفش که رسید مکث کرد : اما من مطمئنم یعنی یه حسی بهم می گه نرگس عروسی نیست که مامان این همه سال آرزوشو داشت ، به نظر من تو و مامان از روي اجبارنرگسو انتخاب کردین حالا چرا نمیدونم . حامد با خودش گفت : ـ یعنی انقدر تابلو رفتار کردم ؟ از کجا فهمیده ؟ سوالی اعظم را نگاه کرد : ـ خب تو که تا اینجا حدس زدي چرا علتشو نمیدونی ؟ اعظم با خنده گفت : ـ گفتم دیگه این یه قسمتشو نمی تونم بفهمم ، تو عاشق نرگس نیستی درسته ؟ یعنی دوسش نداري نه ؟ یکم مکث کرد زل به چشم هاي حامد و تیرش را زد :  ٨٦ ـ تو زهارو دوست داري نه ؟ حامد گویی به او برق وصل کرده باشند اعظم را نگاه کرد ، اعظم هم نگاه پیروزمندانه ایی کرد : ـ ببین تو حرف هم نزنی برق چشمات همه چی رو لو میده ، زها کیه که نتونستی انتخابش کنی ؟ یعنی چرا زهارو انتخاب نکردي ؟ حامد دلش می خواست خواست تمام اتفاقات را به اعظم بگوید اما...اما نه، نباید می گفت ، نمی توانست بگوید ، بدون مقدمه گفت : ـ راستی اعظم ناراحت نیستی یوسف عروسی نگرفت ؟ اعظم بهت زده نگاهش کرد ، حامد با من و من گفت : ـ آخه همه دختر ها آرزو دارن عروس بشن ، لباس عروس تنشون کنن ... اما تو ... اوم چه جوري بگم ... اعظم ناراحت جواب داد : ـ فهمیدم داري حرفو عوض می کنی ... نه ناراحت نیستم ، خودم هم موافق بودم ، من مثل همه اون دخترایی که می گی نیستم ، آرزوشو هم نداشتم ، حالا چی شده یاد عروس نشدن من افتادي ؟ ـ هیچی آخه من هم موافق عروسی گرفتن نیستم . ـ با نرگس حرف زدي ؟ موافق ؟ براي چی نمی خواي بگیري ؟ میدونی مامان و بابا بفهمن نمی ذارن ؟ حامد زمزمه کرد : ـ مشکل بزرگم همونا هستن . اعظم بلند شد : ـ نمی خوام اصرار کنم اگه دوست نداري نگو ولی هر وقت حس کردي یادت باشه گوش شنوایی هست که حرفاتو گوش بده ! *** بخش 24 : ـ حامد عجله کن دیگه ، مگه دختري اینجور جلوي آینه وایسادي زن گوشش را برد نزدیک گوش پسر : ـ حالا خوبه مجبوري و نمی خواي !  ٨٧ حامد دست از صاف کردن پیراهنش برداشت ، مادرش را با اخم نگاه کرد : ـ من مجبورم ؟؟ مگه این راه پیشنهادي خودتون نبود ؟ ـ هیس یواش تر نمیشه بهش حرف زد . اکرم در را با صدا باز کرد ، آمد داخل ، عصبانی رو به مادرش گفت : ـ مامان من دیگه خسته شدم از گله هاي فامیل زن عصبانی بدون اینکه جواب اکرم را بدهد گفت : ـ این خراب شده در نداره نه ؟ همینجور سرتو می اندازي میاي تو ؟ شانس که ندارم دو روز دیگه شوهراتون پس می فرستنتون !حالا کی گله کرده که انقدر شاکی هستی ؟ اکرم ناراحت برگشت سمت در : ـ هیچی شما به شازدتون برسین ، فقط از این به بعد اگه کسی گله کرد که چرا براي مراسم عقد دعوتشون نکردیم می گم از مامانم بپرسین ، به من چه اصلا ، هم باید از فامیل بکشم هم از شما ؟ زن بازوي اکرم را گرفت : ـ الان وقت قهر کردن نیست ، هر کی پرسید بگو انشالا عروسی ! اکرم برگشت ، ابروهایش را داد بالا : ـ عروسی ؟ آقا پسرتون که بدش نمیاد عروسی نگیره ! زن محکم زد به صورتش : ـ خاك به سرم عروسی نگیره ؟ مگه میشه ؟ حامد را نگاه کرد : ـ حامد تو گفتی ؟ تو گفتی عروسی نمی خواي بگیري ؟ حالیته چی می گی ؟ مگه میشه تک پسر من عروسی نگیره ! حامد عصبانی رو به اکرم گفت : ـ اعظم آلو تو دهنش خیس نمی خوره نه ؟ اکرم ناراحت جواب داد : ـ اون تقصیري نداره داشتیم در مورد عروسیت حرف می زدیم یهو گفت شاید حامد نخواد بگیره .  ٨٨ اینبار رو به مادرش گفت : ـ حالا گیرم نخواد بگیره ، به فامیل چه ربطی داره ؟ زن یکم بلند گفت : ـ آره دیگه آخه زن طلاق داده و زن مردس که عروسی نخواد بگیره ، حامد به خدا قسم بخواي از این فیلما در بیاري بهت بگم من نیستم ، همین الان تمومش کن . حامد با خودش گفت : ـ آره می خوام تموم بشه ، اصلا پشیمون شدم ، اصلا نمی خوام ! خدایا من می خوام فرار کنم ،می خوام از اینجا برم . مرد زد به در اتاق ، آمد داخل : ـ شما چه خبر گذاشتین ؟ صداتون خونه رو برداشته ، حامد حاضر شدي ؟ سوییچ منو بردار برو دنبال نرگس خانوم حامد کلافه دست کرد داخل موهایش ، مرد خندید : ـ تو هنوز این عادتو داري که دست می کنی داخل موهات ؟ شما ها چرا قیافه هاتون این جوریه ؟ عقد پسرمه ها ! اخماتونو باز کنید . سویچ را گرفت سمت حامد : ـ پس خودتون چی ؟ ـ ما با آقا یوسف میایم، تو کاریت نباشه نکنه انتظار داري من برم دنبال عروس ؟ حامد رفت سمت در زن دنبالش دویید : ـ حامد وایسا کارت دارم حامد برگشت سوالی مادرش را نگاه کرد ، زن آهسته گفت : ـ زهارو فراموش کن چشم هاي پسر گرد شد ، زن اجازه حرف زدن به او را نداد سریع گفت : ـ چشماتو اونجور براي من نکن ، زهارو فعلا فراموش کن ، از قیافت خبر نداري شدي برج ... تو الان داري با نرگس ازدواج می کنی ، حامد  ٨٩ می فهمی؟؟ الان نرگس قراره زن تو بشه ،اصلا این همه مرد می رن 4 تا زن می گیرن ناراحت که نیستن هیچی خوشحالم هم هستن ، تو هم فکر کن مثل یکی از اون مرد هاي دو زنه هستی ! غش غش خندید : ـ والا از خدات باشه ! حامد عصبانی گفت : ـ مامان میشه بس کنی ؟ به خدا می خوام سرمو به کوبم به دیوار زن چهره اش را جمع کرد و با غیض گفت : ـ خوبه تو هم ،چه اداهایی هم داري ، اصلا به من چه ، فقط لب و لوچتو آویزون نکن آبرومون نره ، خوش به حال زها خانوم خودش نیست اما تو به خاطر اون اعصاب مارو خورد کردي ! اصلا میدونی چیه حامد داري خستم می کنی یه کاري نکن پشتتو خالی کنما ! حامد با خودش گفت : ـ بکش حامد ، حقته ، آخه این چه کاري بود تو کردي ، بخور که هر چی بهت بگن حقته ! *** بخش 25 : نرگس حالم خوب نبود ، می ترسیدم ، دلم آرام و قرار نداشت ، دست چپم را آوردم بالا ، حلقه نامزدي ام را نگاه کردم ، یعنی حامد شوهر من بود ؟ پس چرا نمی توانستم عاشقش باشم ؟ زمزمه کردم : ـ عشق ... عشق ... این عشقی که می گفتن چی بود ؟ چرا می گن عشق چیزي که تو دلت جوانه می زنه ؟چرا دل من خشکه خشک بود؟ چرا توش جوانه نزده بود؟چرا حامد انقدر سرد بود ؟ چرا من مثل بقیه دخترا زمزمه هاي عاشقانه نداشتم ؟ جلوي آینه ایستادم ، ابروهاي برداشته ام را نگاه کردم ، تنها فرقی که نسبت به قبل کرده بودم ابروهایم برداشته و صورت اصلاح شده ام بود . نسرین پرید داخل اتاق ، با خنده گفت : ـ نترسیدي ؟  ٩٠ سرتاپایش را نگاه کردم : ـ نسریم یکم بزرگ شو ، این کارا چیه تو می کنی ؟ صورتش را جمع کرد ، ادایم را در آورد : ـ ایش ، مردم شوهر می کنن آدم میشن تو چرا انقدر ضد حال شدي ؟ با خنده گفتم : ـ تو هم شدي ستاره ؟ زد زیر خنده : ـ بیخیال جونه من اسمشو نیار ! الان پیداش می شه ها ! صدایش را مثل ستاره لوس کرد ، با ناز گفت : ـ بازشما دوتا خواهر خلوت کردین ؟ عروساتونو راه نمیدین ؟ ببینم نرگس بالاخره شوهر کردي ! نسرین تا جمله آخر را گفت ، چشم هایش را گرد کرد : ـ خودمونیم جونه نسرین تو شوهر کردي ؟ دلش را گرفته بود و همینجور می خندید ، نگاهش کردم : ـ چه شانسی دارم من ! ملت با 




:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: 98ia , android , apk , epub , iphone , jar , Java , PDF , آندروید , آیفون , اندروید , ایفون , جاوا , داستان , داستان ایرانی , داستان عاشقانه , دانلود , دانلود رایگان رمان , دانلود رایگان رمان شریعتی , ملک , دانلود رایگان کتاب , دانلود رمان , دانلود رمان pdf , دانلود رمان الکترونیکی , دانلود رمان اندروید , دانلود رمان ایرانی , دانلود رمان برای اندروید , دانلود رمان شریعتی , ملک , دانلود رمان شریعتی , ملک کامل , دانلود رمان عاشقانه , دانلود رمان عاشقانه ایرانی , دانلود رمانهای فرزانه گل پرور , دانلود شریعتی , ملک , دانلود شریعتی , ملک pdf , دانلود شریعتی , ملک اندروید , دانلود شریعتی , ملک موبایل , دانلود شریعتی , ملک کامل , دانلود کتاب اندروید , دانلود کتاب ایرانی , دانلود کتاب ایرانی عاشقانه , دانلود کتاب برای اندروید , دانلود کتاب داستان , دانلود کتاب رایگان , دانلود کتاب رمان , دانلود کتاب رمان ایرانی , دانلود کتاب شریعتی , ملک , دانلود کتاب عاشقانه , دانلود کتاب موبایل , رمان , رمان pdf , رمان اندروید , رمان ایرانی , رمان برای اندروید , رمان جدید , رمان شریعتی , ملک , رمان شریعتی , ملک فرزانه گل پرور , رمان شریعتی , ملک موبایل , رمان شریعتی , ملک کامل , رمان عاشقانه , رمان عاشقانه جدید , رمان نوشته فرزانه گل پرور , رمانهای فرزانه گل پرور , رمانی ایرانی , شریعتی , ملک , شریعتی , ملک کامل , فرزانه گل پرور , نود و هشتیا , نودهشتیا , نودوهستیا , نوشته کاربر نجمن , نوشته کاربر نودهشتیا , پرنیان , پی دی اف , کتاب , کتاب آندروید , کتاب آیفون , کتاب اندروید , کتاب برای اندروید , کتاب برای موبایل , کتاب رمان ایرانی , کتاب شریعتی , ملک , کتاب مخصوص موبایل , کتاب موبایل , کتابچه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: